این داستان واقعی است و...ازفامیل هامی خوام زودقضاوت نکنن..
واما............درایستگاه شوش پیاده شدم وسواراتوبوس برقی شدم وبه سمت راه آهن راه افتادم...وقتی رسیدم 15 دقیقه بعدش سوارقطارشدم...هم سفرهام نصبتا خوب بودن...2تاشون باهم جاری بودن ویکی ازاین جاری ها که اسمش میترا بودو بدحجاب بود به من گفت منم دوست دارم مثل توحجاب بگیرم ماتوخونمون تلوزیون ایرانی نداریم وبی بی سی می بینیم و.....غیره...واون یکی جاری چادری بودولی من ازش خوشم نمی اومد.اون 2تا لری بودند.....هم سفربعدی هم یه لری بودکه اون هم بدحجاب بودوباپسرش اومده بود...راستی اسم اون یکی جاری هم که حجاب داشت ملوک بود...من تخت بالاخوابیده بودم وخواب خوبی بود.....روزبعد......ادامه دارد......